Dark

چی میشد می تونستم بغلش کنم

از اون موقع هایی که از دنیا دلگیرم.

زانوهام درد میاد مچ هام درد میاد چشم هام درد میاد سر و سینوسم درد داره بی حوصله ام و

یه دوست احمقی که دیگه دلش نمیخواد با من دوست باشه بی دلیل

ولی انقدر شجاعت نداره که مستقیم بهم بگه فقط نیش و کنایه میزن

دلم شکست

مثل احمقا فقط به این فکر میکن که چطوری حال منو بگیره

دلتنگم

دلم میخواد الان توی حیاط خونه خاله باشم

توی باغ با ایلیا حرف بزنم راهنماییش کنم بهش امید بدم

انقدر حرف بزنم که بعدش صدام بگیره و اونم بگه که حرفام کمکش بوده

 

دلم میخواد جوجه طلا رو بقل کنم بچلونمش غرق بوسش کنم

انقدر توی بقلم بمون تا از گرما کلافه بشه بگه خاله ولم کن

خودشو برام لوس کن بهم بگه چقدر دستات قشنگه و توی کیفم دنبال سوغاتی بگرده

 

دلم میخواد پیش اون پیرزن و پیرمرد باشم

عصر ها بشینیم با هم سریال بی مزه ببینیم چایی و شیرینی بخوریم

پشت سر بقیه غیبت کنن و من گوش کنم

توی کارای خونه کمکشون کنم دکتر ببرمشون و اخرش هربار بگن که کاری نکردی

و هیچوقت محبت منو باور نکنن

 

دلم میخواد سر قبر مادرم باشم براش فاتحه بخونم بگم 

حتی یکم به من افتخار میکنی؟

به پدرم بگم دیدی من اونقدری که تو فکر میکردی خنگ نیستم

 

دلم میخواد رو به روی دکتر بشینم بهش بگم

می دونی چقدر دلتنگتم

می دونی دکتر نباید دوست مریضش باشه پس چرا انقدر دردودل میکنی

نکن فکر میکنی دوستیم

همه چی درست میشه

نگران جوجه هات نباش سالم و خوشحال بزرگ میشن

 

دلم برای دوستم تنگ شده بشینیم روی تختش 

کتاب هایی که خونده برام تعریف کن همه داستان هایی که خونده

ده ساعت حرف بزنیم و من گذر زمان نفهمم

 

دلم برای ادم های گذشته که دیگه وجود ندارن تنگ شده

 

 

چرا مهسا منو هفته پیش بقل کرد چرا

چرا ادما به تاثیر کارهاشون فکر نمیکنن

هیچی از من نمی دون هیچی ولی اون بقل مثلا چی بود

تشکر بود دلسوزی بود همدردی بود ترحم بود چی بود

چرا انقدر تاثیرش عمیق بود چرا اخه

 

 

انوقت دکتر برگشته میگه خیلی حساسی

خب معلومه حساسم مثل اینکه بگی رنگ چشمت چرا آبیه

خب به رنگ آبه

وگرنه با هر بقل از چشم هام آب سرازیر نمیشد

 

حرف خاصی ندارم

باید دوباره ورزش شروع کنم واجبه

دارم به صورت جدی به زندگی گروهی فکر میکنم

 

مشاورم میگه نه درست نیست

 

ولی نمی دونه چقدر حال میده

 

امسال سال عجیبی بود 

 

فکر میکنم اگه بهم پیشنهاد بدن که احتمالش زیاده

قبول کنم

 

من سه ماه پیش پیشبینی امروز به روانشناسم گفته بود

و گفته بودم که اگه این موضوع پیش بیاد چرا ازش میترسم 

چون با اینکه می دونم درست نیست

انقدر برام جذاب و جالبه که حاضرم با خوشحالی قبولش کنم

 

خیلی عجیبه می دونم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

علم و صنعت قبول شد

 

گریه میکنم 

 

ناراحتم و خوشحالم

 

خوشحالم چون قبول شد 

استرسش کم میشه

سال بعدم اپلای میکن 

خیالم راحت میشه که کشور خوبی میره

 

ناراحتم چون حسودی میکنم

اگه من سن اون بودم و راهنما داشتم

اگه حتی می دونستم ای دی اچ دارم

خیلی همه چی فرق میکرد

 

میخواستم بخوابم

چشم هام بستم دیدم

چی دیدم

یه سر کوچولوی کچل 

با پرز های ریز

سرش می بوسیدم بوی گل میداد

نرم و لطیف

چشم های کنجکاو به عمق کهکشان

توی بقلم بی قرار نبود

آروم نشسته بود 

ریز میخندید

دل من آب میشد 

 

 

چهار ماهش

جوجه نرمی که مثل ابر سفیده

 

بهشون قول دادم یه پلیور قرمز براش ببافم

 

خدایا شکرت

ممنونم برای این حس خوشبختی

حتی خیلی کوتاه

گلوم درد میکن

دیروز سرش داد زدم

بهش گفتم تو حرفام جدی نمیگیری

بهش هشدار داده بودم

از یک سال پیش

که مواظب خودش باشه

که گیر سایکوپت ها و نارسیست ها نیفته

ولی

نمی دونم چطوری

الان گیر کرده

توی پروژه که دارن مثل برده ازش استفاده میکنن

 

 

می دونم وضعیتش درست میشه باورش دارم

فقط احتیاحی نبود انقدر اذیت بشه

داره اپلای میکن برای ایتالیا

اینم پرواز میکن 

امیدوارم خوشبخت بشه

 

 

 

اینور گیر کردم تا اخر هفته

هواپیما نبود

همه رو فرستادن برای کربلا 

تقریبا بیست روز اینجا هستم

قرار بود یک هفته ای برگردم

ولی پروازی نبود

کمرم بهتره فکر کنم

 

 

ادمای دیگه عجیبن واقعا میگم

توی خونه شون بحث شد

در حد داد و بیداد و فریاد

اینجا یه بچه هفت سال هست

گوش هاش محکم گرفتم بردمش توی اتاق

بقلش کردم

قلبش تند میزد استرس داشت از صدای فریاد

یکم نشست اروم شد

گفت دیگه خوبم گرمم شده

خجالت میکشید بقلش کرده بودم

نشستم باهاش بازی کردن تا اروم بشه

چرا

چرا ادمای دیگه نمی فهمن که 

نباید جلوی بچه ها داد زد!!!