Dark

سلام 

من خوبم تقریبا

چند ماه گذشته 

اروم ترم بهترم

 

می دونی چی شد

نجنگیدم دلم نیومد

هیچوقت درست سر از کار خدا درنیاوردم

نمیفهمم چرا این تصمیم هارو میگیره

ولی توکل بهش

 

خوشحالم 

دنیا چرخید و چرخید و

یه سیب قرمز افتاد توی دستای من حالا 

ببینم دلم میخواد گازش بزنم یا نه

برگشته میگه ننویس

چطور میشه

این همه حماقت ننوشت

از زنده بودن متنفرم

سکته کرده

 

کی فکرشو میکرد

 

سکته کرده

نتونستم ببینمش

فکر نمیکنم دیگه ببینمش

پنجشنبه تولد جوجه اس دلم نمیخواد برم

امروز خیلی سخت بود 

 

سردرد بدی دارم

جلوی خودم گرفتم گریه نکنم تبدیل شد به سردرد

چی بگم 

مغزم قفله

 

 

 

 

 

قرار فردا کلی گریه کنم

 

فردا قرار جوجه رو ببینم

دخترک نه سال فامیل که از نوزادیش توی بغلم بود

خاله خاله از دهنش نمی افته

 

فردا بار آخری که میبینمش 

جوجه قشنگم

عزیزدلم

کاش 

کاش

 

 

 

دلم نمیخواد باهاش برم

 

 

دو روز پیش رفتیم یه پاساژ روی تراسش

نشستیم به صحبت کردن

اون گریه میکرد احمق

من گریه میکردم

چه وضعیتی

 

 

خونه رو داده بوده به همکارش و زن و بچه اش

برای چند ماه

بدون اینکه به من بگه

خرابی های خونه و وسایل برقی کار اوناس

 

با دوست دخترشم که تو خونه .....داشته

 

به من نگاه میکن میگه نداشتم

میگم فیلمش هست اسکرین شات چت هات هست

 

از عصبانیت و ناراحتی گریه میکردم

 

وکیل بهم اصرار کرده بود باهاش مهربون باش

من فقط خودم بودم

 

حالا اون میگه بیا برگردیم جنوب

وکیل میگه باهاش برو

وسایلت برگردونی

 

من 

من دلم نمیخواد

یکم می ترسم 

اگه اتفاقی بیفته چی 

درسته من آرومم ولی دلیل نمیشه خطری نباشه

دلم نمیخواد برم

از طرف دیگه وسایلم اونجاس

 

این خیلی دیوونس اگه نزاشت برگردم چی

اگه گیر کردم چی

نمی دونم

قبل از این همیشه شبیه برده ها بودم

هر کاری میکن هیچی نگو

اگه عصبانی بود چی

 

می ترسم

ولی

اصلا منطقی نیست قبل از دادگاهم باهاش جایی برم

نمی دونم چرا وکیل احتمالات خطر حساب نمیکن

 

 

خداکن توی خواب خفه ام نکن

 

از پنج عصر دارم گریه میکنم تا الان

صفحه گوشیم انقدر خیس که نمی تونم درست بنویسم

خسته ام

همه منو نصیحت میکنن

این رو مخمه

همه میگن چرا انقدر توضیح میدی

فقط حرف نزن گوش کن

راستش بگم

نمی دونم این وکیل از چی من خوشش اومده

نه من میشناسه

نه حتی ازم می پرس

بعضی وقتا میگه حرف بزن

من اصلا نمی دونم چی بگم

 

احساساتم قفل شده

فقط وسطشون استرس درک میکنم

خوشحالی و بقیه حس ها سطحی شدن

عمق ندارن

 

و انتظار داره من بهش ابراز عشق کنم

ازش انتظار هوش بیشتری داشتم

رتبه یک دانشگاه تهران

خیلی بی معنی

چطوری خودش نمیفهمه اینو 

 

و منم نمیفهممش چون از خودش بیشتر نمیگه

و من گیج شدم

که چرا باید برای این آدم جالب باشم؟

 

و ته دلم غمگینم برای زمان رفتنش

چون تمام آدم هایی که از من تا حالا خوششون اومده

خیلی راحت ول کردن رفتن

و می دونم اینم خیلی زود کنجکاویش از دست میده و میره

فقط غمگینم برای اون لحظه

که حتی هنوز نیومده

 

و به خودم میگم بهش فکر نکن فقط الان که مهمه

 

ادما توی توهم خودشون اسیرن

می دونم وقتی حتی منو نمیشناسه

دوست دارم گفتن هاش الکی 

ولی هیچی نمیگم 

 

بزار پیش بره ببینم نقشه اش چیه

فرقی به حال من نداره

من باید می دونم بتید مسیر خودم برم

فقط گیجم

از این همه اتفاق

 

انگار یه نفر محکم زده توی سرم

نمی تونم واضح فکر کنم

واضح ببینم

 

 

بدترین مشکل الانم مشکل مالی

بهم گفت پول میخوای گفتم نه

ولی راستش پول ندارم

فقط نتونستم دلم راضی کنم بگم اره

انگار اون غروره نمیزاره

همون غروری که همیشه بهش تکیه کردم جنگیدم

همونی که همیشه میگه

نگران نباش اون خدای لعنتیت هست هواتو داره

 

کجایی خدا 

کمکم کن لعنتی