Dark

۸ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

من داشتم زمان میخریدم

زمان برای تغییر کردن 

خیلی پیچیده شد

من نمی خواستم 

اه اصلا اینجا هم نمیشه نوشت 

از اخری باری که صفحه پیدا کرد خوند 

دیگه جرات نمیکنم موضوع های مربوط بهش اینجا بنویسم

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رفتم دوستم دیدم حالم بدتر شد

میگفت این همه سال از زندگیت گذاشتی به دیگران کمک کردی

چرا کمک کردی باید ول میکردی

این همه سال الان نباید وضعیتت اینجوری باشه

بی نتیجه ای 

به هیچی نرسیدی

گند زدی

هیچی نگفتم 

با خودم گریه می کنم

من نمی خواستم اینطوری بشه

نمیخواستم گند بزنم به زندگیم

همیشه داشتم تلاش میکردم برای کمک به همشون

برای ساختن رویای خودم

ساختن یه خونه یه خانواده

فکر میکردم سادس ولی هی پیچیده تر میشد

اصرار میکردم برای ساختنش

نمی دونستم دارم گند میزنم 

نمی خواستم اینطوری بشه

روانشناسم میگه باید خاطرات تعریف کنم تا تاثیرشون کم بشه

ولی من خاطرات دفن کردم ازشون رد شدم

می دونم با هر کدوم باید ساعت ها گریه کنم

بعدنمی تونم گریه کنم انگار گیر کرده

اشک نمی اد بجاش هر بار به خاطرات فکر میکنم قفسه سینه ام درد میگیره

بعد دو هفته پیش برای اولین بار

یه مقدار کمی از خاطرات امسال برای روانشناسم تعریف کردم 

جا خورد بنده خدا

و من دو هفته اس حالم بده ها یعنی بد

انگار به آتشفشان خاموش داشتم داره فعال میشه

اصلا اروم نمیشه

کل این مدت قفسه سینه ام درد میاد اصلا نفسم میگیره بهشون فکر میکنم

بکش راحت کن این زجرچیه والا

همون فراموششون کرده بودم راحت تر بودم

انگار نبش قبر کردم

بعد به قدری این خاطرات وحشتناکن 

یه بار فقط در حد هفت تا جمله ماجرای مادرم دو سال پیش

مجبور شدم برای همون

جوان کوچولوی ای دی اچ دی تعریف کنم

اونم چون حالش خیلی بد بود یکی ترکش کرده بود

تعرف که کردم شوکه داشت نگاهم میکردم ده دقیقه سکوت

بعد گفت اگه من بودم می مردم

بعد فکر کنم من دست کم ده تا از این خاطرات ترسناک دارم

تصور تنهایی رو به رو شدن باهاشون

منو مثل سگ می ترسون

اه ولش کن باز قفسه سینه ام درد گرفت

 

 

بعد نوشت: من حدودا ۱۴ سالم بود به خودم گفتم

تا عمر دارم نه سیگار نه مشروب نه مواد سمت شون نمیرم

واقعا هم عمل کردم

منتهی الان با این سن به خودم میگم تصور کن یه چیزی باشه که این درد کاهش بده

خیلی وسوسه کنندس

درد نکشیدن 

فراموشی

 

بعد نوشت دوم:  دلم میخواد خیلی بنویسم مغزم شلوغه

ولی میگم نکن کسی اینجارو بخونه که نباید

دلم میخواد دو سه ساعت با روانشناسم حرف بزنم

ولی فکر میکنم شاید زیاده رویه

مغزم هرج و مرج

 

بعد نوشت سوم: دیروز رفتم خونه دوستم دلم براش تنگ شده بود

چقدر وقتی بغلم میکن حس می کنم دوباره بچه شدیم و داریم توی مدرسه شیطنت می کنیم

تشنه بودم

تشنه حرف زدن صمیمانه با کسی که بفهمه 

و اون تقریبا هفتاد درصد میفهمه که خیلی عالیه

 

یعنی چی؟

یعنی چی؟نمی فهمم

HSp

هم به

Adhd

و 

iNTj

اضافه شد.

 

به گفته مشاور عزیزم

حالا باید اندازه یه ترم دانشگاه بخونم ببینم چی کارش کنم

خیلی خنده داره

 

پی نوشت: hsp: highly sensetive person 

 

بعذ نوشت: هرچی فکر میکنم چطوری ممکن یه ای ان تی جی 

یه اچ اس پی باشه نمی فهمم

تیپ شخصیت ای ان تی جی معروف به سنستیو نبودن

دو تا موضوع ۱۸۰ درجه متفاوت باهم دارم

منطق صددرصد و احساس صددرصد

خدا رحم کن

چرا قیمه هارو میریزی تو ماستا خدا خخخخخ

یه نیم سانت از یک فنجان کوچیک قهوه خوردم

فقط برای فال قهوه

هیچی ساعت دو شب بیدارم خنده داره

 

می دونی چند سال بود کسی اسم کوچیکم خلاصه صدا نزده بود

خیلی سال

بعد مشاورم که دو روز پیش اسم خلاصه گفت جا خوردم

 

بهم میگه خیلی حساسی

گفتم من ؟

گفت اره

گفتم شاید بخاطر ای دی اچ دی

گفت فکر نمیکنم

گوش کردم هیچی نگفتم

یه حدس دیگه هم دارم

ممکن نتیجه این همه سال جنگیدن باشه

مثل سربازهایی شدم که عادت کردن با چشم های باز میخوابن

 

داشتیم حرف میزدیم 

حواسم پرت شد از خاطرات امسالم گفتم

از اتفاقاتی که افتاده

نفسم گرفت 

به خودم اومدم دیدم عصبانیه

خوب شد خاطرات زمان فوت مادرم تعریف نکردم

نمی دونم ممکن بود عکس العملش چی باشه

ولی می دونم اگه اونارو بشنوه دیگه نمیگه حساسی خخخخ

 

 

امروز روی معاملاتم ضرر کردم تقصیر خودم جوگیری بده

ولی خودم دلداری میدم که اشکال نداره فدای سرت

برای خودم آهنگ اروم گذاشتم 

باید از این عجول بودنم دست بردارم

 

یه زمانی می اومدم اینجا در مورد جوجه می نوشتم

جوجه طلای کوچک فامیل

که قبل از اینکه بدنیا بیاد داشتم براش لباس دامن دار قرمز می بافتم

از دلبری هاش از بازی هامون رقصیدن و بالا پایین پریدن هامون

از اینکه بهم میگفت تو تنها دوست صمیمی من هستی و من قند توی دلم اب میشد

 

دیروز توی مهمونی شب یلدا پرید بغلم کرد

هفت سالش شده جوجه

جوجه ناز قشنگم میگفت دلش برام تنگ میشه

و من بهش میگفتم ممنونم که دوستم داری

 

و اخرین نصیحت هام به همون جوان همسان ای دی اچ دیم هم کردم

یکم دعواش هم کردم که عضو این گروه های الکی نشه ترسید

زود گول میخوره نگرانشم

میگم مواظب خودت باش هنوز آسیب پذیری تجربه ات کمه از زندگی

میگه نمی دونم چطوری مواظب باشم

بچه خوبیه من خیلی سعی میکنم همه چی فشرده یادش بدم زمان ندارم

انقدری هم بزرگ نشده که کامل بفهمه چی میگم

وقتی فهمید یه مدت نیستم گفت چرا نگفتین چرا بی خبر

 

یکی از هم سن های خودم داره مامان میشه

نشسته بودیم روی پله ها

داشتیم میخندیدیم

گفت ببین داره لگد میزن

دستم گذاشتم رو شکمش خیلی نرم و اروم به پهلوی مامانش فشار می اورد

منم دلم میخواد منم دلم نی نی میخواد

ولی

مشاورم دفعه پیش بهم میگفت اصلا فکر بچه دارشدن با این ادم نکن بچه گناه داره

راست میگفت

 

پسر دایی داشت صندلی هارو مرتب میکرد

رفتم کمکش دونه دونه صندلی هارو داخل انبار گذاشتیم

به صورتش نگاه میکنم

دایی مرداد ماه فوت کرد

همین چند ماه که مجبور شده کارهای شرکت پدرش انجام بده

چقدر صورتش خسته تره ولی با همه ذهن شلوغش مثل همیشه خوش اخلاق

خداروشکر نسبت به قبل حالش بهتره

 

ممکن یه مدت برم کیش برای زندگی

ممکن که نه دارم میرم منتهی مدتش معلوم نیست

نمی دونم چی میشه ایشالله خیره

بعضی وقتها باید با جریان رفت

من همیشه سعی کردم با جریان بجنگم این بار توان جنگیدن نداشتم

توی دو ماه سه بار مریض شدم این حجم انتی بیوتیک برام سنگین بود

خداروشکر می دونم اینم یه تجربه جدیده

امیدوارم زیاد دردناک نباشه

قرار فردا برف بیاد