چهل و چهار
روانشناسم میگه باید خاطرات تعریف کنم تا تاثیرشون کم بشه
ولی من خاطرات دفن کردم ازشون رد شدم
می دونم با هر کدوم باید ساعت ها گریه کنم
بعدنمی تونم گریه کنم انگار گیر کرده
اشک نمی اد بجاش هر بار به خاطرات فکر میکنم قفسه سینه ام درد میگیره
بعد دو هفته پیش برای اولین بار
یه مقدار کمی از خاطرات امسال برای روانشناسم تعریف کردم
جا خورد بنده خدا
و من دو هفته اس حالم بده ها یعنی بد
انگار به آتشفشان خاموش داشتم داره فعال میشه
اصلا اروم نمیشه
کل این مدت قفسه سینه ام درد میاد اصلا نفسم میگیره بهشون فکر میکنم
بکش راحت کن این زجرچیه والا
همون فراموششون کرده بودم راحت تر بودم
انگار نبش قبر کردم
بعد به قدری این خاطرات وحشتناکن
یه بار فقط در حد هفت تا جمله ماجرای مادرم دو سال پیش
مجبور شدم برای همون
جوان کوچولوی ای دی اچ دی تعریف کنم
اونم چون حالش خیلی بد بود یکی ترکش کرده بود
تعرف که کردم شوکه داشت نگاهم میکردم ده دقیقه سکوت
بعد گفت اگه من بودم می مردم
بعد فکر کنم من دست کم ده تا از این خاطرات ترسناک دارم
تصور تنهایی رو به رو شدن باهاشون
منو مثل سگ می ترسون
اه ولش کن باز قفسه سینه ام درد گرفت
بعد نوشت: من حدودا ۱۴ سالم بود به خودم گفتم
تا عمر دارم نه سیگار نه مشروب نه مواد سمت شون نمیرم
واقعا هم عمل کردم
منتهی الان با این سن به خودم میگم تصور کن یه چیزی باشه که این درد کاهش بده
خیلی وسوسه کنندس
درد نکشیدن
فراموشی
بعد نوشت دوم: دلم میخواد خیلی بنویسم مغزم شلوغه
ولی میگم نکن کسی اینجارو بخونه که نباید
دلم میخواد دو سه ساعت با روانشناسم حرف بزنم
ولی فکر میکنم شاید زیاده رویه
مغزم هرج و مرج
بعد نوشت سوم: دیروز رفتم خونه دوستم دلم براش تنگ شده بود
چقدر وقتی بغلم میکن حس می کنم دوباره بچه شدیم و داریم توی مدرسه شیطنت می کنیم
تشنه بودم
تشنه حرف زدن صمیمانه با کسی که بفهمه
و اون تقریبا هفتاد درصد میفهمه که خیلی عالیه
- ۰۱/۱۰/۱۲
من هم خاطرات بد دارم مینویسم ساعتها برای خودم و وقتی وبلاگهای مختلف رو میخونم میبینم بقیه هم خاطرات منو تجربه داشتن این تنها نبودن آرومم میکنه حس بدم رو تا حدی از بین میبره