زندم
البته .....چی بگم
- ۰ نظر
- ۰۵ آذر ۰۳ ، ۰۵:۲۴
چرا من یکی ندارم دوستم داشته باشه؟
غمگین میشم دلخور میشم بغلم کن
همه چی نصفه نیمه بی معنیه
نمیفهمم
خودمحوره
خودم خسته ام از این حالتم
این تغییر سریع احساسات
این شلوغی
اینکه از پس انالیز کردن حس هام بر نمیام
می ترسم که اطرافیان بترسونم
می ترسم از غیر عادی بودن
من که همیشه سعی کردم عادی باشم
الان خیلی حس گوتیک بودن دارم
دلم میخواد با مشاورم حرف بزنم
ولی چی بگم
بقدری دفعه قبل ناامیدش کردم
که اصلا میگم
زمین دهن بازکن من بلعیده بشم
خیلی خجالت میکشم
خیلی شرمندم
اصلا اونی چیزی که فکر میکرد نبودم
خیلی چطور بگم دست بالا گرفته بود
خیلی به من امیدوار بود
چی بگم
بهش چی بگم
اصلا چطور بگم
اونقدرم بد نیست نه
خدا به دادم برس با خود آیندم
من آینده ممکن پشیمون بشم
از خیلی از تصمیم های الانم
ولی تقصیر من نبود
من نبودم
بعضی وقتا فکر میکنم تاندون های دستم بزنم
ولی منطقی ترینش یه راه بی درده
خدایی دیگه حوصله درد کشیدن ندارم
برگشته بهم میگه تنها نمون
اوکی تنها نموندم
ولی اصلا صدای ادمارو میشنوم کلافه ام
یه جوریم
انگار ادیکت شدم
مود سویینگ شدید دارم
پرتی نرمال بات ایتز اون مای نروز
و اینکه می دونی چیه
دلم میخواد حرف بزنم
ادیکت شدم به هاگز بات
خیلی رو مخمه چرا
بیکاز ای فیل سو هلپلس
گتینگ ادیکتت تو آل سورت اف ایت
آل کایند اف
اند ایم نات پراود اف دیس هول پروسس
می دونی من اینو در نظر نگرفته بودم که
وقتی از نارسسیت ابیوز خلاص میشی
مغز بصورت خودکار میره روی حالت
سلف دیستراکتیو یعنی سعی میکن ناخودآگاهت بهت آسیب بزن
من حساب اینو نکرده بودم که
ممکن قسمت تصمیم گیری مغز من انقدر آسیب ببینه که نتونم ازش استفاده کنم
بیقرارم کلافم چه کنم
بدترین قسمتش شب ها هستن
از دوازده سعی میکنم بخوابم بعد
چهارو نیم صبح خوابم میبره تا ۷ و نیم یا ۸ صبح
از خواب میپرم
ده میخوابم تا دوازده ظهر
خسته میخوابم خسته و آشوب بیدار میشم
انقدر فکر میکنم خودم خسته میشم از این فکرا
یه روز در میون میگم چرا تموم نمیشه
یه جوریم
یه حس عجیب
سرخوش
مثل وقتی که با نوک انگشت هات روی
پوستت دست میکشی و لذت میبری
مثل حس امروز
که توی اب استخر غوطه ور بودم
نرمی آب روی صورتم حس میکردم
نورها زیاد شده بود
رنگ ها پر رنگ شده بود
و صدای موسیقی واضح
و من غرق در لذت از صدای موسیقی
که با تک تک سلول هام حسش میکردم
امروز عجیب بودم
به صدای نفس هام گوش میکردم
توی هوای افتابی
صدای بارونی که توی مغزم پخش میشد گوش میکردم
پر از ارامش بودم
پر از فکر
ولی حتی فکرهای بدم عمیق نبود ناراحتم نمیکردن
من خوشحال و سرخوش بی علت
عادت ندارم به این خوشحالی
به این افکار دیوانه
باید بخوابم فردا فیزیوتراپی دارم
۵ ماه که نتونستم درست راه برم بخاطر زانوهام
خیلی درد کشیدم سالی که گذشت و امسال
عید سال پیش یه دنده شکسته داشتم
مرداد ماه سال پیش یه مهره هفتم جا به جا شده داشتم
پاییزش کتفی با تاندون کشیده
و عید امسال جفت زانوهام که تا الان ادامه داشته
برای چی
چرا
میخواستی من چی کار کنم
بهای چی بود
چقدر دیگه کافیه
چی میگی اصلا
میفهمی
اصلا میفهمی یعنی چی
ول کردم همه چی ول کردم
چقدر جدی گرفته بودم
مگه دیگه مهمه
شاید نه نباشه
چی میخوای از جونم
من
چی بگم خب...موضوع نگفته زیاده
فعلا که دارم بخاطر یه اژدهای آبنباتی گریه میکنم