بعد از سه سال توی ولیعصر قدم زدم
انقدر که پام میسوزه
هوا خیلی سرد شده
امیدوارم خوابم ببره
- ۰ نظر
- ۱۰ آذر ۰۳ ، ۰۲:۲۶
بعد از سه سال توی ولیعصر قدم زدم
انقدر که پام میسوزه
هوا خیلی سرد شده
امیدوارم خوابم ببره
چه شب طولانیه
نمی تونم بخوابم
به دو دلیل
سردمه
در بسته رفته
گشنمه
در بسته رفته
نمی تونم برم بیرون خرید کنم
دلم میخواد برم خونه
خونه ای که وجود نداره
خونه برادرم
معدم می سوزه از گرسنگی
چیزی نیست بخورم
دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم
همه میگن تو چقدر مقاومی ولی
خدا شاهده
درونم غمگین
فقط سعی میکنم تنهایی گریه کنم کسی نبینه
نمی فهمی لعنتی نمی فهمی چی میگم
کاش
کاش
کاش
کاش حداقل یکم مهربون بود
کاش انقدر سرد نبود
کاش یه پتو اضافه داشتم
کاش یه نفر دیگه کنارم بود به صدای نفس هاش گوش میکردم
وقتی اطرافم یه نفر هست که نفس میکش
صدای نفس هاش دوست دارم
خودخواه
ظالم
بی عاطفه
رذل
می دونم
می دونم
باور کن می دونم
می دونی چی رو مخمه
هرکسی به من می رسه میخواد نصیحتم کن
چه دوستم
چه برادرم
چه حتی این وکیل
ولی هیچکدومشون توی موقعیت من نبودن تا حالا
وقتی داشت میرفت ساعت ۱:۳۰ دقیقه شب بود
می دونست اینجا سرده
دم در بهم گفت
قول بده چراغ گاز روشن نمیکنی که گرم بشی
گفتم باشه قول میدم
الان فکر میکنم
زیادم فکر بدی نیستا
تهش چیه گاز گرفتگی
بی درده نه؟
سرما نمیزاره بخوابم
تنها نشستم توی دفتر وکالت پلاک ۹۶
ساعت ۳ شب
دارم از گرسنگی نون لواش میخورم
دفترش یه خونه ویلایی دو طبقه بزرگه
که شوفاژ هاش قدرت گرم کردن خونه رو ندارن
هوا سرده
و من فقط یه پتو مسافرتی نازک دارم
روی یه مبل کاناپه شو سفت نشستم
لواش مزه خاک میده
تنهام
چی شد؟
پروندم یادت میاد؟
پرونده طلاقم
که شوهرم میخواست منو بکش
کلی رفیق گردن کلفت نظامی داشت
یه نفر
یه وکیل به من معرفی کرد
و متاسفانه اون وکیل از من خوشش اومد
و می دون قدرت پرداخت هزینه طلاق ندارم
این وکیل بشدت قویه و کارهای غیر ممکن میکن
البته با رابطه و آشناهایی که داره
هیچی دیگه الان ساعت سه شب تنها تو دفترش نشستم
اقا رفت که بچه هاش تنها نباشن
معلومه دیگه
مگه راه دیگه ای هم داشتم؟
نه حرف مفت نزن
من بین خودکشی و این
این انتخاب میکنم
نمی فهمی برای زنده موندن جنگیدن یعنی چی
حس خاصی ندارم
دلگیرم از خدا
سردمه
گشنمه
به ژان والژان
و تناردیه ها فکر میکنم
و اینکه بازی سرنوشت
روی مخمه
چرا من یکی ندارم دوستم داشته باشه؟
غمگین میشم دلخور میشم بغلم کن
همه چی نصفه نیمه بی معنیه
نمیفهمم
خودمحوره
خودم خسته ام از این حالتم
این تغییر سریع احساسات
این شلوغی
اینکه از پس انالیز کردن حس هام بر نمیام
می ترسم که اطرافیان بترسونم
می ترسم از غیر عادی بودن
من که همیشه سعی کردم عادی باشم
الان خیلی حس گوتیک بودن دارم
دلم میخواد با مشاورم حرف بزنم
ولی چی بگم
بقدری دفعه قبل ناامیدش کردم
که اصلا میگم
زمین دهن بازکن من بلعیده بشم
خیلی خجالت میکشم
خیلی شرمندم
اصلا اونی چیزی که فکر میکرد نبودم
خیلی چطور بگم دست بالا گرفته بود
خیلی به من امیدوار بود
چی بگم
بهش چی بگم
اصلا چطور بگم
اونقدرم بد نیست نه
خدا به دادم برس با خود آیندم
من آینده ممکن پشیمون بشم
از خیلی از تصمیم های الانم
ولی تقصیر من نبود
من نبودم
بعضی وقتا فکر میکنم تاندون های دستم بزنم
ولی منطقی ترینش یه راه بی درده
خدایی دیگه حوصله درد کشیدن ندارم
برگشته بهم میگه تنها نمون
اوکی تنها نموندم
ولی اصلا صدای ادمارو میشنوم کلافه ام