Dark

آخرین مطالب

حرف خاصی ندارم

باید دوباره ورزش شروع کنم واجبه

دارم به صورت جدی به زندگی گروهی فکر میکنم

 

مشاورم میگه نه درست نیست

 

ولی نمی دونه چقدر حال میده

 

امسال سال عجیبی بود 

 

فکر میکنم اگه بهم پیشنهاد بدن که احتمالش زیاده

قبول کنم

 

من سه ماه پیش پیشبینی امروز به روانشناسم گفته بود

و گفته بودم که اگه این موضوع پیش بیاد چرا ازش میترسم 

چون با اینکه می دونم درست نیست

انقدر برام جذاب و جالبه که حاضرم با خوشحالی قبولش کنم

 

خیلی عجیبه می دونم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

علم و صنعت قبول شد

 

گریه میکنم 

 

ناراحتم و خوشحالم

 

خوشحالم چون قبول شد 

استرسش کم میشه

سال بعدم اپلای میکن 

خیالم راحت میشه که کشور خوبی میره

 

ناراحتم چون حسودی میکنم

اگه من سن اون بودم و راهنما داشتم

اگه حتی می دونستم ای دی اچ دارم

خیلی همه چی فرق میکرد

 

میخواستم بخوابم

چشم هام بستم دیدم

چی دیدم

یه سر کوچولوی کچل 

با پرز های ریز

سرش می بوسیدم بوی گل میداد

نرم و لطیف

چشم های کنجکاو به عمق کهکشان

توی بقلم بی قرار نبود

آروم نشسته بود 

ریز میخندید

دل من آب میشد 

 

 

چهار ماهش

جوجه نرمی که مثل ابر سفیده

 

بهشون قول دادم یه پلیور قرمز براش ببافم

 

خدایا شکرت

ممنونم برای این حس خوشبختی

حتی خیلی کوتاه

گلوم درد میکن

دیروز سرش داد زدم

بهش گفتم تو حرفام جدی نمیگیری

بهش هشدار داده بودم

از یک سال پیش

که مواظب خودش باشه

که گیر سایکوپت ها و نارسیست ها نیفته

ولی

نمی دونم چطوری

الان گیر کرده

توی پروژه که دارن مثل برده ازش استفاده میکنن

 

 

می دونم وضعیتش درست میشه باورش دارم

فقط احتیاحی نبود انقدر اذیت بشه

داره اپلای میکن برای ایتالیا

اینم پرواز میکن 

امیدوارم خوشبخت بشه

 

 

 

اینور گیر کردم تا اخر هفته

هواپیما نبود

همه رو فرستادن برای کربلا 

تقریبا بیست روز اینجا هستم

قرار بود یک هفته ای برگردم

ولی پروازی نبود

کمرم بهتره فکر کنم

 

 

ادمای دیگه عجیبن واقعا میگم

توی خونه شون بحث شد

در حد داد و بیداد و فریاد

اینجا یه بچه هفت سال هست

گوش هاش محکم گرفتم بردمش توی اتاق

بقلش کردم

قلبش تند میزد استرس داشت از صدای فریاد

یکم نشست اروم شد

گفت دیگه خوبم گرمم شده

خجالت میکشید بقلش کرده بودم

نشستم باهاش بازی کردن تا اروم بشه

چرا

چرا ادمای دیگه نمی فهمن که 

نباید جلوی بچه ها داد زد!!!

 

 

 

یه جواب عجیبی برای سوالم پیدا کردم 

 

برای جلوگیری از التهاب داخلی

جلوگیری از التهاب غده پینه آل

برای اینکه تعادل بهتری داشته باشم

برای نارکولپسیم

و یه عالمه مشکلی که مربوط به پینه آل و هیپو تالاموسم هست

بجز مقدار پروتیین که حتما باید تنظیم باشه

 

یه راه حل ساده داره

اگه من هر روز ۴ تا ۶ عدد گوجه فرنگی با دو قاشق روغن زیتون بخورم

تقریبا هفتاد درصد این مشکلات حل میشه

 

هنوز باورم نمیشه 

جواب خیلی ساده بود

خیلی در دسترس

 

 

اصلا احتیاج نیست برم سراغ آشواگاندا یا گابا

احتیاج نیست nmn مصرف کنم

lions met لازم نیست

و ........

 

هنوز شوکه ام

 

 

پی نوشت: حرف مفت بود 

اصلا سیستم مغز خیلی پیچیده تر از این حرفاس

بعضی وقتا امید واهی دارم

 

دیدی توی فیلم های ترسناک یه ویولن گوش خراش میزنن

که صدای وحشتناکی داره

الان اون صدا داره توی مغز من پخش میشه

انگار توی یه فیلم ترسناک گیر کردم

پر از خون و خونریزی و خشونت

 

و این بشدت برای من خنده داره

چون داخل خیلی ترسناک تر از ایناش هم بودم 

جون سالم بدر بردم

اینم توکل به خدا

 

فقط خیلی رو مخه

ای دی اچ دی و اتیسم من شدیده

برای هیچکدوم دارو نمیخورم 

توی دنیای خودم هستم انقدر که با ادم های دیگه متفاوتم

و عادت کرده بودم به این حجم تنهایی

تنهایی جنگیدن با همه چی

تنهایی کتاب های تخصصی خوندن برای کمک به خودم

انواع ورزش هارو امتحان کردن

مدرک های مختلف گرفتن

ناامید شدن و دوباره جنگیدن

همیشه دویدن و هیچوقت نرسیدن

 

یه گروه پیدا کردم سی نفر هستیم 

سی یا سی و پنج نفر هم سن حدودی

همه متخصص اکثرا دکترا

هرکدوم چند تا زبان بلدن 

هرکدوم دو یا سه تا ورزش انجام میدن بصورت حرفه ای

یکی شون پانزده تا مدرک داره

 

چهارتاشون مثل من نارکولپسی دارن

همه ای دی اچ دی هستیم و بعضی اتیسم هم دارن

ده نفرشون حساسیت به صدا و مشکلات خواب

اندازه متخصص مغز و اعصاب هرکدوم اطلاعات پزشکی دارن

مغز گذاشته بودیم وسط داشتیم هورمون هارو چک میکردیم

تبادل اطلاعات میکردیم 

چهارساعت باهم هستیم بصورت انلاین

دوشنبه ها چون خیلی هاشون ایران نیستن و اول هفته شون حساب میشه

بخودم اومدم دیدم در آرامش غوطه ورم

دارم با دیگران به کارهای عجیبمون میخندم

همه شون خیلی مهربونن

خیلی دوست داشتی و کمک کننده هستن

 

 

 

احساس میکنم به ساحل رسیدم

کاش هیچوقت دوباره ساحل گم نکنم

چرا من از دلسوزی اطرافیان ناراحت میشم

چون فکر کنم

دارم اذیتشون میکنم

نگرانشون میکنم

دلم نمیخواد نگران بشن

از طرفی با نگرانیشون حس میکنم منو دوست دارن

 

یعنی من دوست داشتنی هستم؟

پس چرا هیچکس هیچوقت نگرانم نشد

چرا حسش نکردم

چرا نامریی بودم

 

چرا الان باید باورش کنم؟

فقط چون می دونم که راست میگه

 

 

 

پی نوشت: گفتم هفته پیش تصادف کردیم

بله طبق معمول و 

البته راننده من نبودم

این دومین یا سومین تصادف من در این دو سال

با تصادف اول ضربه مغزی شدم صبحش که بیدار شدم از گوشم خون می اومد

بعدی همین چند ماه پیش بود دندم شکست

بعدی دو ماه پیش با دوچرخه بودم افتادم کمرم آسیب دید

این هفته پیش بود

یه تانکر سوخت زد به در عقب

قلبم خیلی بد میزد ترسیده بودم

فقط به صدای تپش قلبم گوش میکردم

نایستادم ببینم چی میشه ماشین گرفتم رفتم دنبال کارام

عصرش دیدم کلافه ام

زنگ زدم روانشناسم براش تعریف کردم

بنده خدا خیلی نگران شد

 

و من تا یک هفته با خودم درگیر بودم که چرا گفتم

نباید نگرانش میکردم

 

ظرفیت نگران کردن دیگران ندارم

خودم بیشتر اذیت میشم